خاطره تلخ بازي قمار
سارا زن مطلقه 32 سالهاي است که در يکي از محلههاي حاشيه شهر زندگي ميکند و تقريبا بيشتر افراد منطقه او را به خوبي ميشناسند و مردها به گونه خاصي از او اسم ميبرند و تعريف ميکنند. به قول «امير» که يکي از فروشندههاي اين محله است، سارا همه مردهاي منطقه را حريف است! او تنها زني است که در اين منطقه منفصل شهري با مردها قمار بازي ميکند و بيشتر اوقات، شرط را از آنها مي برد؛ همين باعث شده است او را با نگاه تحسين ببينند و به او لقب تنها زن قمارباز هميشه برنده محله را بدهند! هرچند به ظاهر اين روزها اصلا اوضاعاش خوب نيست و ميگفتند که راضي به صحبت نميشود اما بدون اطلاع قبلي، يک روز به محلي رفتم که او و چند نفر ديگر براي شرط بندي دورهم جمع مي شوند تا به عنوان کسي که مي خواهد شرط ببندد اعتمادش را براي صحبت جلب کنم.
شرطبندي روي شرطبندي!
ميگويد که تيم «.»، تيم شانس او است که تا به حال سه بار روي او شرط را برده است. امروز اما شرط او 50 ميليون تومان است، تنها دارايي سارا که بخشي از آن را از بنگاهدار سر کوچه قرض گرفته و قول داده است دو برابرش را به او تا پايان شب بازگرداند. خيالش انگار راحت است و با آرامش خاصي بازي را نگاه ميکند و چاياش را ميخورد. مردي در چند صندلي آن طرفتر نشسته است که مدام به سارا و بعد به متسطيل سبز نگاه ميکند. سمت او ميروم و دليل آن همه استرس را ميپرسم که مي گويد کاش تيم سارا بازي را ببرد! نگاه متعجب مرا ميبيند که ميگويد: «من روي برد سارا، 700 هزار تومان شرط بستهام!»
منزلمان محل جمع شدن قماربازها بود
سارا شش سال است از همسر خود جدا شده و فرزندش از سه سالگي نزد پدرش است. او 14 سالگي ازدواج کرده به همين دليل نتوانسته است ديپلماش را بگيرد. از نحوه ورودش به جمع قماربازها مي گويد: «اولين بار در منزل پدري با قمار آشنا شدم. پدرم و بعدها نيز برادرانم تقريبا هر هفته در جمع قماربازها حاضر بودند. از همان کودکي با انواع قمار و بيشتر قماربازهاي اين شهر آشنايي داشتم چون پدرم به دليل کهولت سن ديگر نميتوانست بازي کند اما تلکهگيري ميکرد. تلکهگير کسي است که بازيها و افراد را نظارت ميکند و معمولا شرطبندي در منزل او انجام ميشود. او بيطرف است و از هرکسي که بازي را ببرد، درصد خودش را ميگيرد. مادرم به دليل همين کارهاي پدرم و برادرهايم سالها قبل دست به خودکشي زد. هنوز 12 سالم نشده بود که فکر ميکردم همه فوت و فنهاي قمار را از جمع دوستان پدرم ياد گرفتهام به همين دليل از پدرم خواستم به من هم اجازه بازي بدهد. اوايل به شدت مخالفت ميکرد، نه اين که نميخواست قمارباز باشم، بلکه فکر ميکرد او را جلوي دوستانش سرافکنده خواهم کرد! در کمال ناباوري، اولين و دومين بازي را بردم. همان شب سه ميليون سود بازيهايم را به پدرم دادم. از هفته بعد، من پاي ثابت بازيهاي پدرم بودم.»
طمع پدرمان در قمار، نابودمان کرد
او با آهي بلند که صدايش توجه يکي دو نفر را در صندلي بغلي جلب ميکند، ميگويد: «بيشتر اوقات بازي را ميبردم اما يک شب به دليل طمع پدرم، همه چيزمان را از دست داديم. به او اصرار ميکردم شرط بزرگ نبندد. پدرم آن شب انگار ديوانه شده بود. پشت سر هم قاپ ميانداختم اما بز ميآوردم و تقريبا همه داراييمان يک شبه بر باد رفت. اما پدرم دستبردار نبود، به گريهها و اصرار من بيتوجه بود. سر 3 دانگ از مغازه 6 متري مان که قبلا 2 دانگش را از دست داده بوديم، شرط بست و در کمال نا اميدي باختيم! يک شبه روي زمين خالي افتاديم. مدتي بعد پدر حتي توان مهيا کردن يک زندگي بخور و نمير را هم نداشت، به همين دليل من را زماني که هنوز 14 سال را تمام نکرده بودم شوهر داد تا به قول خودش نان خور اضافه نداشته باشد!»
قمار، شوهر و پسرم را هم از من گرفت
به اين جاي صحبتهايش که ميرسيم، شاکي ميشوم و با قيافهاي حق به جانب ميگويم که ديدن اين همه بدبختي باعث نشد قمار را ترک کني؟ و با لبخندي تلخ ميگويد: «مگر ترک قمار به همين سادگيهاست؟ بارها تصميم گرفتم اما نشد. هر روز وسوسه ميشدم و بازي و شرايط جديد پيشنهاد مي شد. بعد از ازدواج، همسرم اجازه نميداد شرط ببندم، حتي به اصرار همسرم ارتباطم با پدر و برادرهايم قطع شده بود. اوايل سعي ميکردم به وسوسهها توجهي نکنم اما ضعيفتر از آن بودم که بتوانم مقاومت کنم. چند سال اول را بدون اينکه همسرم متوجه شود، زماني که سر کار ميرفت از خانه بيرون ميرفتم و شرطبندي ميکردم. گاهي حتي مجبور ميشدم درباره خرجي خانه دروغ بگويم. چند بار سوالاتي پرسيد و ميدانستم مشکوک شده است. تا اينکه بعد از مدتي زمزمههاي مردم به گوشش رسيد و بعد از بگومگوهاي بسيار، حاضر به ادامه زندگي مشترک با من نشد و حتي اجازه سرپرستي پسرم را به من نداد. من ماندهام و اعتيادي به درازاي تمام زندگيام که ميدانم يک روز قاپم در زندگي نيز بز ميآورد و اين بار براي هميشه زمينم خواهد زد. گاهي فکر ميکنم آيا پسرم در آينده حاضر به ديدن من خواهد بود؟».
باز هم تيم سارا باخت!
بعد از اين که تيم مورد علاقهاش، دومين گل را دريافت مي کند و اختلاف دو تيم در 10 دقيقه پاياني به 2 گل ميرسد، ديگر حاضر به صحبت نيست و چشم به زمين بازي ميدوزد. با هر توپي که تيم مورد علاقهاش به سمت دروازه حريف ميزند، با استرس از جا بلند ميشود، چيزهايي ميگويد و دوباره مينشيند. مسابقه تمام شد و هنوز تيم مورد علاقه او موفق به گني نشده بود. او باخته بود! انگار امروز، روز شانس سارا نبود و به قول خودش بز آورد!
3 بار سر پولهايي که باختم، سکته کردم
پيرمرد 57 ساله که قمار زندگياش را تباه کرده، ميگويد: اولين بار که بازي سايت بت فوروارد را ببري، ديگر تمام است چون طعم پول مفت زير دندان ميماند.
«صابر» 57 ساله، متاهل، از کارمندان اخراجي شهرداري است. ميگويدکه به دليل بدهي اخراج شده است و الان دکه کوچکي در يکي از محلههاي پايين شهر کرايه کرده است و سيگار ميفروشد. همه او را عمو صدا ميزنند و کمتر کسي هست که در اين محله از گذشته او باخبر باشد. به تابلوي دستنويس جلوي بساطش اشاره ميکنم: «انگار با اعتياد بچهها زياد موافق نيستي؟ پس چه شد که زندگيات را به پاي اعتياد به قمار گذاشتي؟!». بعد از اينکه مطمئن ميشود تنها هستم و يکي از دوستان قديمياش معرفيام کرده است، ميگويد: «بدي اين اعتياد آن جا ست که فکر ميکني هنوز معتاد نشدهاي و هر وقت که بخواهي ميتواني از آن دست بکشي. اولين بار که بازي را ببري، ديگر تمام است. طعم پول مفت زير دندان ميماند! هميشه از کودکي به خودرو و مسابقات رالي علاقه داشتم، به همين دليل وقتي در 30 سالگي پيشنهاد ديدن مسابقات آفرود به من داده شد، نتوانستم مقاومت کنم. ميدانستم اين بازيها غيرقانوني است و فقط براي شرطبندي برگزار ميشود. اولين برد کافي بود تا طعم تلخ پول حرام به دهنم مزه و مرا بيشتر وسوسه کند. آدم بيدين و مذهبي نبودم اما اشتباه پشت اشتباه، نابودم کرد و با گذشت زمان، شرطبنديهايم بيشتر و بزرگتر ميشد. روي حيوانات، مسابقات ورزشي، ماشين، شطرنج و . .»
مايه ننگ پسر، دختر و همسرم شدم
در حالي که محو سپيدي موهاي اين پيرمرد شدهام، با گفتن اين جمله که حواست هست دخترم؟ تلنگري به من ميزند و حرفهايش را ادامه ميدهد: «من بارها خواستم اين کار را ترک کنم اما نتوانستم. همه جواني و زندگي خود و خانوادهام را پاي قمار باختم. به دليل مراجعه هر روزه طلبکارها به محل کارم، کارم را از دست دادم. پسر بزرگترم بعد از اينکه به دانشگاه رفت، ديگر دلش نميخواست من پدرش باشم و ميگفت برايش ننگآور است که ديگران بدانند پدر آقاي مهندس، قمارباز است. براي همين ديگر به اين شهر بازنگشت اما خبر داشتم گاهي با مادر و خواهرش تلفني صحبت ميکند. سه بار سر پولهايي که باختم، سکته قلبي کردم. بزرگترين سکتهام زماني بود که خانهام، تنها سرپناه خود و خانوادهام را در قمار باختم. شش ماه استراحت مطلق داشتم و بعد از آن، براي هزارمين بار تصميم گرفتم قمار را کنار بگذارم. اما مگر ميشد؟ هر روز وسوسه ميشدم و پيشنهاد جديدي ميشنيدم. من يک همسر و پدر منفور هستم. دخترم را بعد از ازدواجش ديگر نديدم. همسرم ميگفت؛ دامادمان اجازه نميدهد به منزل ما بيايد. ميداني؟ دختر، تنها اميد پدرش است. دخترم که رفت، اميد و برکت از زندگي من هم رفت. همسرم مرا ترک کرد و هرچه داشتم از دست دادم. بيشتر از پنج سال است که ارتباطم را با دوستان قماربازم قطع و اين دکه را از فرد خيري به مبلغ ناچيزي اجاره کردهام.»
منتظر مرگ هستم
اشک گوشه چشمانش را پاک کرد و به دور دست خيره شد. انگار در فکرش تمام روزهاي رفته را ميديد يا شايد دخترش را ميديد که از دور براي رسيدن به آغوش پدر دستهايش را گشوده و قدمهايش را تندتر کرده است. بعد يکهو رو به من کرد و گفت که اگر ميشود اين حرف آخرش هم خطاب به قماربازها چاپ شود: « همه جوانيام فکر ميکردم اين من هستم که زندگي را به بازي گرفتهام اما برعکس بود. اين وسوسه و هوس بود که من و زندگيام را به بازي گرفته بود. الان که بايد از دوران بازنشستگي لذت ببرم، اينجا پشت بساط سيگار فروشي نشستهام و منتظر مرگ هستم. همين . ».
درباره این سایت